محل تبلیغات شما

ادبیات و هنر



یک خاطره ، یک برداشت ، از یک کلاغ

     محوطه اداره ای که من در آنجا شاغل بودم ، فضای سرسبزی داشت با درختان نسبتا قدیمی  . گاهی صبح ها زودتر از وقت اداری کمی در حیاط اداره قدم میزدم و بعد مشغول کار میشدم .  آن روز کمی زودتر از همیشه به اداره رسیده بودم . حیاط اداره خلوت بود و نسیم  بامدادی یک صبح تابستان و سکوتی دلنشین . . . 
تنهایی آرام آرام قدم میزدم . به درختی رسیدم که دو کلاغ روی آن نشسته بود .یکی از کلاغها پیوسته با صدایی بسیار بلند قا ر قار میکرد . به پای درخت رفتم و به کلاغی که قار قار میکرد خیره شدم و با اعتراض و صدایی بلند گفتم :
چه خبره ؟! اینجا را گذاشتی روی سرت و هی قار قار میکنی ؟! آرامش اینجا را بهم ریختی؟!
درحالیکه با ناراحتی و قیافه ای بهم ریخته به کلاغها خیره شده بودم ، کلاغ دیگر یک نگاه معنی داری به سر تا پای کلاغی که قارقار میکرد انداخت . کاملا حس کردم که میگفت : با تو بود ها . . . نمیخوای جوابش را بدی ؟! 
من هنوز با اخم و اعتراض به آن کلاغ خیره شده بودم که کلاغ بالهایش را عقب کشید و سر و سینه اش را به سمت من دراز کرد و با صدایی بلندتر فریاد زد : 
قا ر !
من از اعتراض و جواب او خنده ام گرفته بود ولی با فشردن لبهایم جلوی پیشرفت خنده ام را میگرفتم . . . 
از رفتن در آن مسیر منصرف شدم . پشت به کلاغها کردم و برگشتم . آفتاب پشت سرم سایه ی پر رنگ مرا روی زمین انداخته بود . صدای بال زدن کلاغها و بلند شدنشان را شنیدم . به خوبی سایه ی یکی از کلاغها را دیدم که پاهایش را دراز کرده بود تا به کله ی کم موی من چنگ بزند ! من سریع نشستم و کلاغها با فاصله ای کم از روی سر من پرواز کردند و رفتند . 
با تعجب و تبسم گفتم : عجب کلاغ نامردی !
در بازگشت به کلاغها فکرمیکردم . به خودم گفتم ؛ راستی من آرامش آنها را به هم زده بودم  یا آنها آرامش مرا ؟! 
شاید کلاغها خانواده و دوستانشان را صدا میزدند .
گاهی اوقات از آنجائیکه ما زبان هم را نمی فهمیم ، آرامش یکدیگر را بهم میزنیم . حال چه هم کیش و هم زبان هم باشیم چه نباشیم . شما چه فکر میکنید ؟
                                                                         99/6/20

زنجیره  سپاس

                   در محضر استاد شاگردان گرد هم بودندی  و استاد پس از آماده ساختن ذهن شاگردان ، سخنبه آنجا كشانید كه دین چیست و چند گونه است و از كجا آمد و  به چه كار میآید  و از بشر چه می خواهد و بشر از آن چه می ستاند ؟

در آنهنگام گفت :   اصل دین محاسبه است  و  ازسوی حق تعالی آمده است و  در آخر به سوی  وی رجعت كند. همانگونه كه قطره ،  اول دریاست  و آخرش نیز  دریاست . و این قانون ؛ الهی است كه اول هر چیز به آخر آن رسیدندی  و  اینچرخة پیوستة سرمدی  را ، حیات وی نامنهادندی  و  تمامِ ذرات  هستی بر دوایری چرخندی !  الا  یك حركت  و آن حق است كه همواره مستقیم الخط است .  زیراچرخش خط و تمایل آن به دایره به واسطة تكامل و بلوغ آن است .  و هرآنچه مطلق باشد ، مستقیم الخط است .  و از آنجا كه فقط حق تعالی مطلق است و بینهایت  ، لذا فقط اوست كه مستقیم است . و هرآنچه به وی بپیوندد ، خود نیزصراط مستقیمگردد . و اهدنا الصراط المستقیم از این جهت است . و هرآنچه چرخندی -  اذا  زُِلَتالاَرضُ  زِالَها  ؛  دیگرنچرخندی .  و چون نچرخندی ؛  حق تعالی چرخة دیگری پدید آورندی  كه اولش قیام است و آخرش ندانم كه چیست . چوننگفتندم كه چیست . و بنده ،  هرآنچه به  وی گفتندی یا  نوشتندی ؛ دانستندی و  به زبان  وقلم و  قدم ،  حمد و سپاس و اطاعت وی كردندی . و دین یكی ازاین دوایر است .

 آفریدگار عزیز هرآنچه  آفریدندی ،  همزمان با آفرینش وی ، دین  وی  پدیدآوردندی .  پس با آفرینش انسان ،  اولین دین وی با  وی  همزاد شدندی . و چون دامنة آگاهی انسان وسعتیافت ، دین وی نیاز مند وسعت شد .  پس دینانسان  اولش با خلقت بشر شروع  و  آخرشبا  خاتم رسولان- حضرت محمد رسول ا. (ص)   بهاُوج  وسعت خود رسید .  و اگر قرآن  نبودندی ،  دین وی كامل و جاوید نبودندی .  و پیروان حقیقی ادیان  از همان روز نخست همگان مسلم بودندی  -  چونتسلیم حق بودندی .  و همة علوم  از  دیناست  و همة فلسفه از دین است  و  همة هنر از دین است  و  همةت از دین است  و  همة عرفان از دین است .  و ذات دین جز محاسبه نیست  و این محاسبه جز از سوی حق نیست .  از این است كه در همة هستی ، محاسبه هست . وهرچه  از محاسبه خارج باشد  به همان اندازه از دین خارج است .

واستاد  بسیار محكم و مطمئن ادامه داد :

و چونعلم از دین  خارج شد ، به جهل وارد شد .  و فلسفه ، چون از دین خارج شد  به مغالطهدرآمد .  و هنر كه از دین خارج شد به هرزگیكشیده شد . و ت كه كه از دین خارج شد در مسنَد خباثت نشست .  و عارف كهاز دین خارج شد  ، به گوشه نشینی و مهجوریدرآمد .  و از اینجاست كه دین به دو  ناحیه جدا شدندی .

آنكه برصراط محاسبه استوار بودندی  الهی  و آنكه ازمحاسبه خارج شدندی  ِالحادی نام نهادندش .  و عاقل آن است كهعمداً  از دایرة  محاسبه خارج نگردد . و بداند هرآنچه از  وی  سرزند، به پای  وی  نویسند . اگرچه   هزار و یك شیطان  با  هزارو یك حیله ،  وی  را از صراط محاسبه خارج كنندی .

سائلیگفت :  استاد ؛  من و شما بركدام  دایره  استواریم ؟

پاسخشنید :  من و شما و همة خلائق همچون كُرۀ  زمین ، همزمان بر سه دایره استواریم  . دایرة اول ؛ دایرة تقدیر الهی است ، كه از  آن خارج نتوان گشت .  بودن و نبودن آن  و شدن و نشدن آن در اختیار آدمی نیست . همچون گردش زمین و وجود خورشید و به دنیا آمدن و ازدنیا رفتن ما . . .   كه همه از روی علماست و محاسبة دقیق . و همة علوم و محاسبات ، دارای جهت است وهدف . وهمة جهت ها وهدف ها در فهم سبحان الله است . و چون  اللهسبحان است و بی عیب و نقص ، دایرة تقدیر الهی سبحان است وبی عیب ونقص و جزئیات آندركتاب درون ما نیست تا بتوان چیزی را برآن منطبق یا مقابله نمود .

 دوم دایره  ؛  دایرۀتقدیر ماست .  كه بودن یا نبودن آن و شدن یا نشدن آن ، به اختیار خود ماست .چون عزم تحصیل و سفركردن یا نكردن . توجه و تفكركردن  یا نكردن ، ارادة انجام كاری  را كردنیا نكردن . . .   

سوم دایره ؛  دایرة تقدیر دیگریست كه از سوی دیگر كسان یا شیطان  یا چیزها به ما  رسیدندنی كه گاه به اختیار  و ارادة خود بودندی وگاه به اختیار ما نبودندی .چون پاپوش و تن پوش ساخت دیگران خریدندی  وبه تن كردندی  و بهره اش بردندی  ویا به بازار رفتندی و نیاز اهل بیت تهیهكردندی  و یا در میان راه  ناگاه آنرا ربودندی . و یا  ناخواسته با زورحاكمیبه جنگی یا به صلحی وارد شدندی و یا از گامهای شیطان  پیروی كردندی .

انّالله شروع دایرةاول است  و آنگونه كه گفته آمد ، اول هر چیز به آخر آنبباید رسیدندی  و این قانون ، سرمدی بود .زیرا سنّت حق تعالی بود . و سنّت حق تعالی اگر سپید باشد همیشه سپید  و  اگرسیاه باشد همیشه سیاه . بنابر سنّت ؛ الیه راجعون  نقطة پایان دایرة اول بودندی .  و عاقلآنست كه همواره از خود بپرسیدندی كاین عمل از كدامین دایره بودندی  و دایرة دوم  و سوم را  همواره بر دایرة  اول منطبق و قیاس كردندی .

سائلیعجول گفت :  حال كه چنین است ، پس همة ما وشما  یكپارچه  بر دایرة حق بودندی  و نا حق  وجود نداشتندی !

استادگفت :  این سخن چه بودندی !   سوال ؟  یا اعتراض و غرور ؟!

اگرسوال بودندی چگونه است كه جواب خود دادندی ! و اگر اعتراض بودندی  پس باید جوابیمحكم تر و روشن تر دادندی ! و اگر غرور ؛ آدمی زادة نیازمند و مخلوق را چه كار بااین درخت ممنوعه !    اگر اندكی بر پایة صبر و اندیشه استقامت داشتی واینگونه مكتب بر هم نمی زدی و كلام از صراط محاسبه خارج  نمی كردی،  می دانستی كه یكپارچه  برحق نیستیم ؛  بلكه یكپارچه به حق می رویم .  اكنون كه به مغرب نزدیك شدیم  و كلام از هم گسست ، مكتب  تعطیل كنیم و درس به جلسة دیگر اندازیم .

سائلِعجول بر خاك افتاد و پریشان همی گفت :

استاد ؛آنچه در دل بود نه آن بود كه بر زبان رفت . مرا عفو فرموده كه حمد و سپاس من  از شما بسیار واجب بودندی  و از خاك برنخیزم تا مرا عفو فرمائید .

استادبی آنكه توجه ای به وی كند با ناراحتی مكتب را ترك كرد و به منزل رفت .

دیگرشاگردان  نیز هریك با نگاهی تأسف آمیز ،یكی یكی از مكتب خارج شدند .

شبهنگام استاد هنوز از گستاخی شاگرد دل گرفته بود . همسر وی ،  ماجرا  را جویا شد و شوی ، ماجرای گذشته را  به  ویبازگو نمود .

زن گفت:  آیا هنگامیكه مكتب ترك گفتی ، شاگردرفته بودندی ؟

مرد گفتخیر . ولی تا كنون باید رفته باشد !

زن گفت:  چه پیش آمدست كه شوی و استاد من  فعل التزام بكار بسته است !  آیا فراموش كرده ای كه فتوای عقل را دست كم سهشرط باشد  و  در آن نِی التزام باشد و نِی شَك و نِی تمثیل.  و فتوای عقل همواره باید در جهت رضای حق تعالیباشد .

اگر وی  خداشناس باشد و خدا ترس  ،  ازحرف خود برنخواهد گشت .  مگر با دیه .     دراینصورت اگر رفته باشد ،گناه تو بر وی باشد و  اگر نرفته باشد ، گناه وی بر توباشد !

زن تازهبساط شام چیده بود كه مرد هراسان فانوس برگرفت و شتابان به سوی مكتب رفت .

شاگردهنوز بر خاك افتاده بود  و با خدای خویشراز و نیاز می كرد .

استاد  فانوس بر بالای سرِ  وی نهاد و گفت :   

شاگردبه سماجت تو هرگز ندیده بودمی ! چرا  برنمیخیزی و به سرای خود نمی روی ؟ !

شاگردگفت :  استاد ؛ من حمد تو بجای نیاوردمی .اگر من این زنجیرة سپاس بشكستمی ، حقِ حمد خدای سبحان به وی نتوان رساندمی .  و اگر این زنجیره شكسته شود ،  من  مسؤلبودمی .

استادگفت :  اكنون من نیز از تو درسی گرفتمی كهبا ید سپاس تو بجا آوردمی . برخیز و با هم مكتب را تَرك گوئیم و شكر خدای عزیز را با هم بجای آوریم  كه  اینزنجیره  همواره پیوسته باد .

   شهریور 1384 

 در باره داستان  زنجیره سپاس

        ابتدابا شك و ترس به خود گفتم ، آیا می شود آنچه را كه خود نوشته ایم ، خود نقد و بررسیكنیم  ! ؟ مدتی صبر كردم –  اندیشیدم . عقلگفت :  تجربه كن . !

 و این كاررا كردم . در پایان گفتم :  چه خوب است  قبل از اینكه دیگران كار انسان را  نقد و بررسی كنند ، ابتدا خودش ، خودش را  نقد و بررسی  كند . آنگاه شك و ترس من به لذت  تبدیل شد . خودمانیم ، این عقل عجب فرمانیمیدهد !  كه اگر از آن مراقبت كنیم  و فرمانش را اجابت ؛ ما را به دست كسی میسپارد  كه از خودش بسیار بهتر و توانا تراست . . .

و اما اینكه چرا سبك  نگارش داستان را  به زمان  گذشتۀ دورتری  بردم ، ابداً از روی نیت وقصد و برنامۀ  ارادی  نبود - ناگهان خود را در آن محیط  احساس كردم . شاید به  این دلیل بود  كه  درآن لحظه ، مسئلۀ  شكر وسپاس و آیة  والسا بقون السا بقون .   -  كه پیشی گیرندگان    درنیكی ها ، در امت های  نخستین بسیار بیشتراز  امت های  آخرین هستند . ( واقعه - 10 ) همزمان ذهن مرا به خود مشغول كرده بودند .  ولی اینكه چه می خواستم بگویم .  چگونهشروع كنم  و چگونه پایان دهم  ، كاملاً شفاف و دارای جهت و هدفمند بود .

در این داستان سه شخصیت  وجود دارد  تا معنای زنجیرۀ حمد و  سپاس را جان ببخشد .  استاد و همسر استاد و  شاگرد استاد .كه  البته هریك  نسبت به هم در مقام استادی  قرار گرفتند و من اما  اصلی ترین پیام خود را كهفتوای عقل باشد ، عمداً بر زبان همسر استاد جاری ساختم . زیرا باور دارم  كه زن در مقام همسر و مادر است كه میتواند به عنوان  زیربنا و پایۀ خانواده  ، اهل خود را  به  والاترین یا  پائینترین  مراتب اخلاق رهنما باشد –  البته كه هریكاز اعضای خانواده میتوانند  چنینباشند  ولی  مادر در موقعیت  خاص است .  آخر جامعه ، اول در رَحِم  او جان میگیرد و شخصیت می ستاند و رحمت خداونداز رَحِم  او آغاز میگردد  . و در آن نه ماه ، نوزاد ازخون و  افكار و نیات و نگاه مادر تغذیه می شود و شخصیتابتدایی او شكل می گیرد .      از این نگاه، مادران ذرۀ رحمتند  و پدران ، ذرۀ  مادران .

در مكتب ؛  استاد سخنها داشت  كه  بگوید اما به جهت  دور شدن از هدف  كه رسیدن به  بیان   لم یشكر المخلوق  لم یشكرالخالق بود ، مكتب  وی  تعطیل شد . و ما همه باید به خاك افتادگان استادو مربی  و  رَبّ  خود باشیم -  تا در همین چرخه از حیات خود  الیه راجعون شویم .

فتوای عقل:  بنظرمیرسد وقتی كه عقل رأیی را صادر می كند دستكم باید  سه  شرط كلی  داشته باشد. و ااما ً این سه شرط همواره بایددر جهت رضای حق تعالی باشد .

( 1) نبودن فعل التزام :  یعنی در آن ، فعلالتزام بكار نرفته باشد .  زیرا  مفهوم  اگر  همواره    درمعنای فعل پنهان است . و جائیكه  اگرباشد  یقین نباشد .  

( 2 ) نبودن شك : یعنی از ابتدا  تا  پایان راه را كاملاً نیك دیدن و بررسی كردن و به شور گزاردن  و در آن تفكر و تدبُر كردن  تا فقط به یك نتیجۀ كلی و  واحد رسیدن .

( 3 ) نداشتن تمثیل :  یعنی نتیجۀ كاری  را در عمل با آزمون و تجربه  به تأیید چشم دل و دیده رساندن و در مقاممشاهده  قرار گرفتن – و مقام مشاهده ربطیبه چشم سر ندارد ، چه آنانكه نابینا هستند میتوانند به مقام مشاهده برسند  و چه بسا بهتر رسیده اند ! در این مفهوم نمیتوان گفت  چون فلانی هزار بار راستگفت  پس این بار هم راست می گوید . یا چونمِثل  فلانی كه  هزار بار دروغ گفت  این بار هم دروغ می گوید . و یا چون  محاسبه ای كار كامپیوتر بوده است پس بدون خطاست.( داستان چوپان دروغ گو  را كه به خاطردارید  )  این تمثیل ، انسان را بیش از همه گرفتار خطا میكند .


 بالاتر از عقل

                  كاروانی با جمعی از بازرگانان  بر مسیری از بیابانی می گذشتند .  با ایشان  عده ای از همسران و فرزندان  خود نیز به قصد سفر  همراه بودند .  هریك كالای خود  بر بار شتران و اسبهایی در حد  توان خویش محكم كرده بودند .  به راهی رسیدند ؛  ناگهان راهن از هر سو شتابان  بركاروان فرود آمدند . سر و  روی پوشیده و شمشیرها . برقِ آفتاب بود وشمشیر و نگاه مظلوم  و  چشم ظالم كه بر پشت حجابشان پنهان !  چندی نگذشت كه راهن تمام اموال را با مُركبهایشان ربودند و ایشان را  كُتك خورده  و نالان ترك كردند و از همان سو كه آمدند  با همان شتاب گریختند .

در میانكاروان  جوانی بود  كم سن و سال با چشمانی درشت و پر از سوال .  جوان  به سوی پیرمردی كه موهای سپید و بلندش چون امواجپریشان دریا  بر روی صورتش ریخته بود و بیشاز همه ناله می كرد  و خود را سرزنش می كردرفت و زیر بازوی  وی را گرفت و او رادلداری داد و گفت :

پدر جانآیا ناله و زاری تو مالت را به تو برمیگرداند ؟ ! اكنون باید چاره ای برای حالخود بیاندیشیم .

پیر مردهمانطور كه ناله می كرد ، با فریاد گفت :

نه . . .!  نه . . . !   مالم را برنمیگرداند  ولی سوزِ دلم را كه كممی كند .  من این راهها را بسیار آزمودهبودم . این راه اَمن بود ،  این راه در امنو اَمان بو . . . د  !

جوانگفت :  پدر جان ؛  هیچ راهی نه چندان امن است كه چشم بستهبرویم  و نه چندان  نا امن كه نتوان رفت . مااگر خود مؤمن و ایمن باشیم  راه هم ایمن میشود - حتی اگر در میان آتش باشد .  امروز هم روزی است كه باید از آن یك روزیِ نیكبرگیریم . اگر الآن شتاب نكنیم و چاره ای نیاندیشیم  ، گرگان و سگان دیگری بر ما شتابند . اگر آنگرگها بدنبال مال و دارایی ما بودند ، این گرگها و سگها بدنبال جان ما خواهند بود .

بقیةكاروانیان گفتند :  راست می گوید  تا هوا تاریك نشده  باید سرپناهی بیابیم .

یكی گفت:  من این راه  را  خوبمیشناسم ،  اگر پیوسته به راه  ادامه دهیم تا غروب  به یك آبادی میرسیم .

سرانجامهمگی به راه  افتادند ،  اما با ناله و گِلایه !  در بین راه هریك چیزی می گفت . یكی می گفت : این چه شانسی بود كه قسمت ما شد .

دیگریفریاد میزد ؛  این بی انصافهای خدا نشناسنكردند مركبی بر ما باقی گذارند .

یكی میگفت : باز هم خدا را شكر كنید كه جانتان را نستاندند !

تاجریمی گفت :  درد همة شما یك طرف و درد من همیك طرف !   تمام اموال من همه به امانت نزد من سپرده شده بود ، و من فقط حق احمة راه  آنرا میگرفتم ؛ آنهم اگر به سلامتبه مقصد میرساندم .

زنی كههمراه كاروان بود گفت :  ما كه به قصد زیارتآمده بودیم . نه در  دیار خود  مال و ثروت چندانی داشتیم و نه اینجا كه از دستبدهیم . ولی همین مقدار توشة راهمان  هم  از ما گرفتند !

آنگاهرو كرد به فرزندش و گفت :  می بینی فرزندم،  حتی راه  زیارت و صواب هم بی خطر نیست ، چه رسد به راه خطا  !

در اینمیان مردی كه بسیار  بی تابی می كرد و هیچنمی گفت و آرام آرام  دست  بر سر و

پای  خود می كوبید ناگهان سكوتش را شكست و گفت :

شما چهمی گویید !  اگر بدانید از من چه ربوده اند،  همه خاموش می شوید !

همراهانبا تعجب پرسیدند :  مگر چه داشتی ؟ !

یكی از آنآخر فریاد زد: تو كه جز یك اسب لاغرِ مردنی و قمقمه ای آب چیزی نداشتی!

مردایستاد و رو كرد به جمعیت و گفت :  آری ؛  ظاهرش این بود .  من در زیر  زین آن اسب لاغر و مردنی ،یاقوتی گرانبها  پنهان كرده بودم . قصدداشتم آنرا نقد كنم  و با پولش  در قطعه باغی كه در زادگاه خود دارم  ، قصری زیبا بنا كنم كه چشم همگان خیرهشود  و تا پایان عمر آرام  و شاهانه  زندگی كنم .       

مرد گفت:  روزی كه در باغ پدری مشغول كندن زمینبودم تا نهالی را بكارم ، در دل خاك شیئی درخشان و قرمز دیدم . ابتدا گفتم كه صمغیا شیشه ای  بی ارزش باشد ، ا ما وقتی كهآنرا خوب پاك كردم -  برقش چشمان مرا گرفت، دریافتم كه باید سنگی گرانبها باشد . این راز مدتها به كس نگفتم . با حیلة خرید و به قصد دریافت ارزش یاقوت خود ، شهرهاو دیارها پشت سر نهادم . جوهری بسیار دیدم و جواهر فروش بسیار جستجو كردم ، تا ارزشیاقوت خود را یافتم .

سپس آهسردی كشید و گفت :  امروز می رفتم كه آن رانقد كنم .  اما خاك بر سر شدم . بیچاره شدم. تمام آرزو  و امیدم به باد رفت .

كسی گفت: آخر آدم عاقل یاقوت  قیمتی از خود  دور می كند ؟ ! دست كم آن را  در شال یا دستار خود پنهان می كردی !

مردگفت: چه می دانستم! پیش خود گفتم ، اگر نزد خود نگهدارم احتمال دارد  دربین راه بیافتد  یا ممكن است ان و طراران  مرا  بگردند و آن را بیابند . اما بر این اسب  بی ارزش كسی نظر ندارد و شك نمی كند . شمابگوئید ؛ آیا فقیر و نیازمندی هم هست كه به چنان اسب مردنی نیاز داشته باشد ؟ !

 جوان كهتا آن لحظه دست بر دست پیر مرد داشت و با دقت به گفته های همراهان گوش می داد ،  ناگهان بی اختیار خندید .  آنقدر خندید كه دستش از دست پیرمرد  رها شد وسر بر زمین نهاد .

پیرمرددست بر ریش و خیره  به  وی  نگاهمی كرد .

عده ایگفتند : او را چه شده است ؟

یكی گفت: شاید دیوانه شده است .

مردجواهر ازدست داده گفت : خیر !  او مرامسخره می كند .

جوان اززمین برخاست و دست برسینه و  رو به همراهان ایستاد و به رسم ادب اندكی خَم شد واز همگان پوزش طلبید و گفت :

مراببخشید ؛  خندة من از درك گفته های شما بود. آخر آنچه را كه شما گفتید نه بر زمین استوار است نه بر آسمان !  نه برقانون آسمان منطبق است نه بر قانون زمین !

 آنكس كه فرمود این چه شانسی ست كه نسیب ما شدهاست ، آیا چنین می پندارد كه واقعة امروز  خارج از دید و نظارت حقتعالی صورت گرفته است ؟  شانس آن است كهخارج از خواست و اراده و یا نظارت وتدبیر پروردگار  رحیم صورت گیرد . آیاچنین اعتقاد دارید كه این لحظات خارج از نگاه او بوده است؟ آیا حقیقتاً شانس بهاین معنی كه گفتید وجود دارد ؟ !

جوان بالحنی  متین و آرام ادامه داد :

ایبزرگان  و همراهان  من ؛ تمام ذرات و حركتهای  زمین و آسمانها را  یا خدای سبحان آفریده است  یا رضایت و خواست او  در آن بوده است  و یا آن حركت و ذره را پروردگار رحیم خلق نكردهو رضایت و خواست او نیزدر آن نبوده است ولی از آن ذره  و از آن حركت آگاهاست  و بر آن نظارت و تدبیر می كند و آنرا، چه  َشّر‍ باشد چه خیر ، آنچنان تدبیر میكند كه تمام آفرینش  ،  هریك به نوعی بهرۀ خود گیرند  و از این جهت است كه تمام لحظه لحظة  زندگی ما صحنة نمایش و آزمون ماست . تا بهترین ها گزینش شوند و الیه راجعون شوند .

و اماآنكس  كه گفت ،  خدا را شكر كنید كه جانمان را نستاندند ؛  من از تك تك شما میپرسم ، اگر در این حادثهبرخی از ما كشته  می شدیم ،  نمی بایست شُكر حق  بجا می آوردیم ؟ !     واگر شكر  او بجا نمی آوردیم ،  بایسته این بود كه كفر او بجا می آوردیم ؟ !  آیا شكر خدای سبحان زمانی و مكانی دارد ؟ !

و آنبرادری كه فرمود  : درد  همه یك طرف و درد من هم یك طرف ؛ آیا فراموش كردكه خدای سبحان و حكیم هم از طرفی دیگر این لحظات را تدبیر می كند ،  وحتی قبل از آفرینش ما تمام این لحظات را دیدهاست و برای لحظه لحظة آن تدبیر خاص خود چیده است !  آیا فراموش كردیم كه از ما فقطاطاعت فرمان اوست كه بر ما نوشته شده است و شكیبایی آنچه راست كه نمی دانیم  و از توان ما خارج است !

و مادریكه فرمودند  حتی راه صواب هم بی خطر نیست؛  آیا فراموش كردند كه تنها یك راه بیشنیست جز صراط المستقیم ، و آن راهیست كهرضای  خداوند رحیم در آن است و اگر بی راههای دیده می شود  ، تنها از نگاه و نیتنادرست ماست .و اگر ما نگاه  و  نیت مان را اصلاح كنیم  در خواهیم یافت كه برای رستگاری  راهی جز صراط المستقیم وجود ندارد  و این راه چیزی بجز عمل كردن به دستورهایآسمانی نیست كه همه در كتاب آمده است  وآنآنچنان شفاف است كه آنرا نیك می فهمیم  وآنچنان آسان است كه بتوانیم بكار گیریم .

و خطاببه مردی كه یاقوت از دست داده بود گفت :

برادر ؛در تو گوهریست  -  هزاران مرتبه  بالاتر از آنچه كه از دستداده ای ، اگر آنرا بیابی و آنرا نیك حُراست كنی و پاك و بی عیب به دست صاحبشرسانی  ؛ چنان قصری به تو دهند كه هیچكسیارای بنای آن نباشد !

آنگاهبا لحنی متواضع تر از پیش  و با افسوس گفت:

ایبرادر ؛ حقیقتاً ارزش طلا و جواهر بالاتر است یا آنكه بر طلا و جواهر  ارزش میگذارد و عیار آن می شناسد ؟

ایبرادر نیست باد ، روزی  را كه  من بخواهم كسی را مسخره كنم . من خود در جستجویهمان گوهرم -  من در جستجوی همان نفس وگوهر انسانی خود هستم. ما باید بخواهیم و تلاش كنیم تا به عقل سلیم برسیم  و گوهر وجود خویش را خود بسازیم . وگرنه حال وروز همة ما  هزاران مرتبه  بدتر از حال  و  روز اكنون تو خواهد بود ! !

جواننگاهی به بالای سر انداخت . خورشید بالای سر بود و  وقت نماز بی آنكه چیزی بگوید گوشه ای رفت و مشغول نماز شد .  پیرمرد هم بی آنكه جوان متوجه شود ، در پشت سراو به نماز ایستاد . سپس مردی كه بار امانتش را رْبوده بودند ، پشت پیرمرد  ایستاد و آن مادر  نیز در پشت سر آنان بهنماز ایستاد .

بقیةكاروان نیز هریك به گوشه ای به استراحت مشغول شدند .  چند نفر ی درحالیكه دستار بر روی  صورت می انداختند تا از نیش آفتاب در امانبمانند ، زیر لب خدای خود را شُكر می كردند و استراحت می كردند. تعدادی نیز گرد همآمده و به صحبت مشغول بودند . كودكان با چوبدستی كه داشتند بر روی خاكهای نَرمِزمین شكلهایی رسم میكردند و به یكدیگر نشان می دادند. چند نفری همین كه كاروانایستاد، برتخته سنگی تكیه  كردند ،آنچنانكه صدای خوابشان به گوش می رسید . صدایی هم شنیده می شد كه به كنایه می گفت :خوب است ، كاروان ما  واعظ هم دارد . چهواعظی !

نماز جوان كه تمام شد  نگاهی به پشت سر خود انداخت .  پیرمرد را دید و با تعجب گفت: پدر جان شما چرا پشت سر من ایستادید !

پیرمرد گفت :  پسرم فرق نمی كند ، هرآنكس كه حق ببیند وحقبگوید باید بر او اقتدا نمود. چه او كودكی شیرخواره باشد  چه پیرمردی هزارساله .

جوان با تبسم گفت : منظورتان از آن كودك، حضرت عیسی ابن مریم  روحی فدا باشد ؟پیرمرد پاسخ داد : آری

جوان پرسید : و آن پیرمرد هزار ساله ؟

پیرمرد گفت : حضرت نوح  روحی فدا باشد .

آنگاه هر دو لبخندی زدند و یكدیگر را درآغوش گرفتند .

پیر مرد پرسید :  نگفتی بار خودت چه بود ؟

جوان گفت : بارم  حریر بود  و عسل .

پیرمرد خندید و گفت : جای عسلت كه بسیارخالیست .

جوان هم با خنده ای رساتر گفت : منمطمئن هستم كه الآن  كوزه اش هم خالیست .    پیرمرد با چشمانی شاد و تبسمی بر لب  گفت : سخنان تیز و حكیمانه می گویی . به نظر میرسد از خانوادۀ علما و فُضلا باشی! ؟

جوان در حالیكه هنوز پیرمرد را در آغوشداشت  و گیسوان سفید و بلند او را با پنجههای خود شانه میزد . اشك در چشمانش حلقه زد و گفت :

صاحب حجره گفت : فقط به هیچكس ، هیچ مگو. اگر گویی هم اعتبار كار خود از دست میدهی و هم اجر نیّت مرا كاهش می دهی . تنهااگر دستت رسید كه به نیازمندی نیكی كنی هرگز كوتاهی مكن ، كه من این ادب خود ازدیگری گرفته ام . باشد كه نیكی هایمان از یكدیگر دریغ نشود و این نیّت و ایننگاه  دست به دست در عالم فراگیر شود .  و بدانیم شروع این نیكی از خود است . تا به خودنیكی نكنیم  به دیگری  نتوان كرد . و هرگز فراموش نكنیم كه ایندنیا  آینة آن دنیای ماست .

سرانجام هنگام خداحافظی فرا رسید .  مرد تاجر با كوله باری از شادی و حكمت ،درحالیكه قطرات درشت اشك  بی صدا بر گونهاش جاری بود  روانة دیار خود شد . جوان درحالیكه دست پیرمرد را گرفته بود  و چشم ازچشم  پیرمرد  برنمی داشت پرسید :

خوب پدر جان شما قصد دارید كجا بروید ؟

پیرمرد گفت : من مدتهاست كه پای ثابتیندارم . دائم در سفر هستم . از این شهر كالایی میخرم و  به آن دیار می برم و با سودش گذران می كنم .اینگونه هم تجارت می كنم ، هم سیاحت و هم زندگی !  كسی را هم ندارم كه انتظار مرا بكشد و نگران منشود .

جوان گفت : پدر ؛  فكر نمی كنی با این سن و سال بهتر باشد در دیار ثابتی منزل اختیار كنی . راستشمن هم تنها هستم اگر قبول فرمائید و با من هم منزل شوید ، جای خالی پدر و عمویمرا  پر خواهی كرد و مرا بسیار مسرور  و ممنون خواهی ساخت .

پیرمرد گفت : من هم شیفتة نگاه و اخلاقتو شده ام و هرگاه تو را می بینم به یاد فرزند خود می افتم و مایل نیستم كهاین  آخرین دیدار من و تو باشد . اگرپیشنهاد تو از  روی ترحم و تعارف نباشد میپذیرم .

جوان گفت : من خدا را شاهد می گیرم كهابداً چنین نیست . من به نگاه و حضور شما نیازمندم . اگر پیشنهاد  مرا  اجابت فرمائید مرا یاری كرده اید .

پیرمرد ، جوان را در آغوش گرفت ، سپس هردو خوشحال ، سوار بر شتر راهی منزلگاه جوان شدند.

چندی نگذشت كه جوان دوباره  باری از حریر و عسل فراهم كرد و به اتفاق پیرمردراهی سفر شدند . در بین راه نیز  به تعدادیكاروان برخوردند  و با آنان همسفر شدند .تا اینكه به دوراهی رسیدند  كه یكی از آنراه ، همان مسیری بود كه قبلاً راهن به ایشان حمله كرده بودند . پیرمرد واقعةچندی پیش را برای كاروانیان بازگو نمود و همگی از مسیر دیگر مقصد پیش گرفتند .


كالبدشكافی یك شعر

باران :  ازدكتر مجدالدین میرفخرایی (گلچین گیلانی)

                     شعر باران دارای احساسی لطیف و روان استو سادگی كلمات چنان شفاف و دلنشین است كه به راحتی بر دل می نشیند .  طبیعت را با نغمه های  دلربا در نهایت زیباییبه تصویر می كشد .  اما چیزی كه به موازاتتوصیف زیبایی های طبیعت  به این  شعر ارزش میدهد و كمتر در بارة آن سخن رفته است، نوع نگرش سراینده  به شیوة  زندگی و بار اخلاقی-  فلسفی آن است . در طول شعر، سادگی و روانی كلماتپارسی چنان با آهنگی منقطع و موزون جاریست كه بار اخلاقی و فلسفی آن در زیر پوششحریر تصاویر كمرنگ می شود .

كوتاهی جملات :

هنگامیكه انسان با یك جوشش و هیجانی سخن میگوید جملات كوتاه بریده  بریده و سریعمیشوند و عكس آن نیز صادق است .  محركاصلی این هیجان هرچه باشد ،  نشانة آن دربین همة موجودات یكسان است . حركت آب دریا در یك روز عادی ، آرام است .  طول امواج بلند است و آهنگ امواج كشیده تر استو آرامتر .  در حالی كه  در یك روز طوفانی ، تقاطع امواج بسیار بیشتر ،طول  امواج كوتاهتر و صدای آهنگ آن شدیدتراست .  به تصاویر زیر نگاه كنید . با توجهبه اینكه  هر تصویر از پنج خط تشكیل شدهاست ،  كدام یك  حالت آرام یا  ناآرام  را تداعی می كنند ؟  و چرا اینگونه تصور می كنید ؟

 

درموسیقینیز دقیقاً همین نشانه ها دیده می شود . به قول جناب مولانا :

 چو مطربنازكی خواهد  در آهنگ                            زند  آرام آرام   بر رگ  چنــگ

به چهرةانسان هنگامی كه آرام یا خُرسند است توجه كنید . حركت ابروها و لبها ، باز و كشیده است . خطوطی كه در صورت نقش می بندد كمتر و بلند تر است .  در حالیكه ابروها  در یك چهرة پُر شور و نا آرام ، شكسته وكوتاهتر می شوند .  لبها در هم رفته و كوچكمی شوند  . خطوطی كه در اطراف چشمها و لبهادیده میشوند  شكسته ، كوتاه  و در هم است . همین پدیدة فراگیر است كه كودك خردسالی كه سخن گفتن نمیداند  از تغییر چهره و نگاه اطرافیان به حالتآنان  یا عمل خود پی می برد .ایننشانه ها یك علم اكتسابی نیست ،  بلكه یكپدیدة ذاتی یكسان است كه از تغییر حالت و حركت درونی موجودات بوجود می آید و  درك كلی آن نیز در بین تمام موجودات یكسان است.

نگه بره تو را گوید  بشتاب و ببند          نگه شیر تو را گوید بگریز و نمان    (رعدی آذرخشی) 

با توجهبه این نمونه هاست كه از آهنگ بریده و كوتاه كلمات چنین درك میشود كه سراینده بایك شور و جوشش ناشی از درك و كشف حقیقتی سخن را آغاز می كند .  هنگامی كه ازشور و هیجان سخن به میان می آید ، منظور برانگیخته شدن و تلاطم حركت درون است چهبا یك انگیزة خشنود و چه ناخوشایند . اگرچه این واقعیت روشن است كه این برانگیختگیاز رنگ  انگیزة  آن متأثر می شود .

شعر با بیان یك تكرار ، یكارزش -  یعنی باران و گهر های فراوان باحالتی آمیخته با شور و خرسندی شروع می شود . در یك روزی كه آسمان دیگر نیلی نیست ! روز بارانی  سْراینده را به دوران كودكیمی برد . جائیكه  پر از خاطره است و شادی ؛  اما ناگهان :

                          آسمان آبی  چو دریا

                         یك دو  ابر اینجا و آنجا

                         چون دل من

                         روز  روشن

 درحالیكه شاعر در گذشته سیر میكند  و بازیبائیهای مست كنندة آن  ،  گاه گاهی دوران كودكی را با زمان حال نیزمقایسه میكند . در اینجا گرچه  دلش چون روز روشن است اما نوعی حسرت كم رنگ نیز در نبود این روشنی در قیاس با زمان حال به گونهای لطیف و گذرا حس میشود .  در این بند  و برخی بندهای دیگر  فعل " بود  "كه بازگو كنندة  زمان روزهای شیرینتوی جنگلهای گیلان است دیده نمی شود . در اینجا فعل" است " كهدر معنا حذف به قرینه شده است  به جایآن  می نشیند -  فعلی كه بیانگر واقعیتهاست .   

سرایندهنا خواسته  برحسب حال و هوای خود احساس زمانكودكی را با احساس كنونی خویش منطبق می سازد ،  چرا كه بیان احساس چیزی جز درك دو حس متضاد ولیهمجنس نیست . ( زمانی می توانیم چیزی را حسكنیم كه متضاد وجفت یا همزاد آن موجود باشد و ما خود درآن میانه قرارگرفته باشیم )

توصیفزیبائیهای طبیعت با شوری سرشار از خرسندی و اجرای آهنگی هنرمندانه كه مطابق باصداقت كودكانه نیز هست ادامه می یابد  تاجائیكه  دوباره و ناخواسته به زمان حالبرمیگردد و افسوس روزگار خوش كودكی را می خورد . در اینجا آن حسرتی كه در بالااشاره شد كمی نمایانتر جلوه میكند .

                    هرچه می دیدم در آنجا

                         بود دلكش  ،  بودزیبا

                         شاد بودم ،

                         می سرودم :

 یعنیاكنون ، هرآنچه را كه می بینم  مثلسابق  "  نیست دلكش ، نیست زیبا "

بعد ازآن ،  از مصرع   73  الی88   یك  بریدگیدر  زمان سرودن  چكامه  احساس می شود. گویی سراینده مدتی در یك شك روان ولی  پراندیشه  به سر می برد .  زیرا آهنگ شعر و موضوع آن به كلی عوض می شود! 

علتتغییر آهنگ بایستی از تغییر حال و هوای گوینده باشد . این حالت می تواند در یكلحظه ایجاد شود ، اما تغییر موضوع ناگهانی از وصف زیبائیهای  دوران كودكی به پند و اعتراض خود مستم صرفوقت و تفكر  دربارة  چیزی مشكوك است كه قبلاً طرح سؤال آن  در سطح ذهن جاری بوده است  ولی هنوز به دریای ثبات افكار نپیوسته است .

به نظرمی رسد در این مدت سرایندة متفكر چیزی را كه همان احساس خود نسبت به زندگیست زیرسؤال می برد و حقیقتی را كشف میكند .

                        روز !  ای روز دلآرا

                         داده ات خورشید رخشان

                         این چنین رخسار زیبا

                         ورنه بودی زشت و بی جان!


                   این درختان

                         با همه سبزی و خوبی

                         گو چه می بودند  جز پاهای چوبی

                         گر نبودی  مهر رخشان

                         روز !  ای روز دلآرا

                         گر دلآرایی است  از خورشید باشد .


  ابیاتفوق منشاء تمام زیبائیهای بصری را از خورشید میداند  و نیز تمامی سبزینه ها را  و از آن فراتر می رود :

                                      ای درخت سبز وزیبا

                          هرچه زیبائی است از خورشیدباشد

هنگامیكهاهمیت و نیاز خورشید را متذكر شد ،  آنگاهصحنه را عوض می كند تا آن رویِ دیگر زندگی را نمایان سازد .

                    اندك اندك ، رفته رفته ،  ابرها گشتند چیره

                         آسمان گردید تیره

                         بسته شد رخسارة خورشیدرخشان


 با رفتنخورشید رخشان ، ظاهراً  بایستی همةزیبائیها  از دیدها پنهان شود  و درختان  زیبا بایستی چون پاهای چوبی به نظر آیند ؛ اما با  :


یك بیماری

 

          در عصر دانش و فن آوری  و تاخت وتاز اطلاعات  ، مردی بود كه سالهایطولانی از انواع بیماری رنج می برد .  درپشت او  زخمی بود كه پیوسته از آنخونابه  می آمد و هر روز بر  وسعت آن افزوده می شد .  تمام استخوان مفاصلش  پر از درد بود . گاهی یكی از چشمانش ناگهانتاریك  می شد و چیزی نمی دید .  زخم معده اش هم  لذت  غذا را  از او گرفته بود . بوی بد دهانشدر سر تا سر  روز  پایان نمی یافت . بیماری پروستاتش نیز مشكل خاص تری برایش ایجاد كرده بود .  كم خونی و ضعف عمومی  بدن  درمقابل سایر دردهای دیگر ، چیزی نبود . تمام پزشكان شهر را  ملاقات كردهبود  ولی هیچیك نتوانسته بودند حتی یكی ازآنها را درمان كنند !

یك روزهمسرش به اوگفت :

شنیدهام  در فلان محلّه پیرمردی هست كه بدوندارو  بیماران را شفا میدهد   بی آنكه مزدی بگیرد .می گویند بسیاری راشفا داده است. چرایك بار نزد او نمیروی ، شاید تو نیز بهبودیابی.مرد از شنیدن این خبر خوشحال شد. دراولین فرصت به منزل پیرمرد رفت . در آنجا عدهبسیاری در انتظار  نوبت دیدار پیرمرد بودند. سر انجام نوبت به وی رسید .

پیرمرد  موها و ریش یكدست سپید و بلندی داشت . با چشمانی براق كه حتی یك چین و چروك هم  درصورت  نداشت .

پیرمرداز  او پرسید :  خوب جوان ، ناراحتی تو چیست ؟

مرد  یكی یكی همة بیماریهای خود را گفت .

پیرمردگفت : ولی من فقط میتوانم یكی از آنها را شفا بدهم . بیش از این اجازه اش را به مننداده اند .  آنكه بیش از همه برای توسنگین تر است  و سخت تر بگو و  نیت كن تا برایت دعا كنم . انشا الله كه شفایابی .

 

شما اگر  بجای ایشان بودید ، كدام را انتخاب میكردید ؟ !

لطفا اگر  به این پاسخ  جواب دادید ، بقیه  نوشته را بخوانید .

 

مرداندكی فكر كرد و با حالت تمنّی گفت :  بویبد دهانم را  از من  دور كنید .

پیرمردلحظه ای تبسمی كرد و گفت :  ای جوان  برو  وروزی دیگر بیا. كاملاً خوب فكركن ، وقتی به یقین رسیدیبیا . انشاالله كه آنروز  من زنده باشم .

جوان پافشاری میكرد كه همین درد را مداوا كنید . اما پیرمرد فقط در جواب می گفت :

برو  و روزی دیگر بیا .

مرد رفتو با همسر خود م كرد .

زن میگفت : آن زخم چركین  و  درد مفاصلِ تو از همه مهمتر است . اگر  بیماری مفاصل تو همینطور پیش برود ، كاملاًزمینگیر  می شوی  !

اما مرد  در فكر دیگر بود .  به هرحال بار دیگر ، نزد پیرمرد رفت .

پیرمردبا دیدن  وی  گفت :  خوب جوان آیا خوب فكر كردی  ؟

مرد گفت: بله ؛ همان بوی بد دهانم را از من دور كنید . بقیه بیماریها را خود تحمل می كنم. اما آنچه كه از من به دیگری میرسد وآنان را رنجیده می كند از همه مهمتر است .

شخصی كهكنار پیرمرد نشسته بود ، آهسته چیزی در گوش پیرمرد گفت . آنگاه پیرمرد با لبخندبه  مرد گفت :

ای جوان؛ آیا اجازه میدهی آن یك بیماری را ما خود انتخاب كنیم ؟

جوانگفت : اگر بوی بد دهانم برطرف می شود  اینكار را بكنید .

پیرمرد  در اطراف سرِ او دستی كشید و چیزی زیر لب زمزمه كرد و تكه نباتی به جوان داد

و  گفت : این نبات را در مقداری آب حل كنید و هرصبح  مقداری از آنرا بنوشید .انشاالله خوب می شوید .

جوانپرسید : چه شد كه همان بار اول ، این دعا نكردی و آن شخصی كه كنار شما نشسته است ، در گوش شما چه گفت كه نظرتان عوض شد وبیش از یك بیماری از من دور كردید ؟

پیرمرد  گفت : مگر تو این شخصی را  كه كنار من نشسته است می بینی ؟ !

مرد گفت: البته كه می بینم !   چرا نبینم ؟

پیرمردگفت  : ایشان فرشته ای هستند در قالب  آدمی.  نوبت اول هم ایشان در گوش من گفتند كهبه شما بگویم  بروید و  روزی دیگر بیائید .  اما آن روز شما ایشان را ندیدید ! خواست ایشان بود كه نیّت شما را بیازماید  تا میزان پاكی نیّت شما را دریابد .

مردجوان با چشمانی حیرت زده  از فرشته پرسید :

ایفرشته چگونه است كه ما  انسانها اشرفمخلوقات هستیم ولی شما از خود ماآگاه ترید؟ فرشته گفت :  اشرف مخلوقاتی كه شما در ذهن  خود تصور كرده اید به این معنی كه برتر از همةموجودات هستید نیست  !  شما از آن جهت به اشرف مخلوقات معروف شده ایدكه حق تعالی هنگامیكه همة دانش زمین و آسمان را به تمام مخلوقات داد ، فقط بشر توانست به همة سوالها جواب دهد . و بقیه فقط بخشیاز آن را توانستند دریابند .  و از آنجاكهبشر توانست برهمة دانش آفرینش كه از سوی خدای سبحان و رحیم  بود ، اِشراف پیدا كند ، اَشرف مخلوقات شد .  وگرنه در میان شما  عده ای از انسانها هستند كه  روح و نَفْس آنها  از روح و نفس جمادات پائینتر است !  و عده ای هستند كه روح و نفس آنان ، از  روح گیاهان پائین تر است  و جمعیت بسیار زیادیاز شما  در مراتبی از روح حیوانی هستید. والبته بسیاری از شما توانسته اید  بهمراتبی از روح انسانی خود برسید .

ماهرگز  از خود شما بر شما آگاه تر نیستیم .فقط خداوند سبحان است  كه بر ذات هر جنبندهای آگاه تر است و بر آن تسلط دارد .  و اگربرخی از تواناییها  در اختیار برخی ازموجودات قرار داده شده است، از این جهت است كه خداوند سبحان و رحیم اراده  فرموده        

است كهتمام رحمتش  توسط همة مخلوقات دست به دست   بهیكدیگر  برسد  . و این كلام را  بارها در كتاب آسمانی شما  با عنوان " بعضكم به بعضٍ " خاطر نشان كرده است .

اگر منبر تو آگاه تر بودم  تو را در مقام  آزمون قرار نمی دادم . حال كه  برما معلوم گردید كه آسایش دیگران را به راحتی خود ترجیح میدهی به ما  اجازه داده شد كه به تو پاداش دهیم ، به گونه ای كه عدالت نیز اجرا شود .  به ما گفتهشد از تو فقط یك بیماری  دور كنیم و ما نیزچنین كردیم .  اما تو از آن بیماری خبرنداشتی . ما خودمان هم خبر نداشتیم ! به ما گفته شد  كه در بدن تو یك شِبهه عفونت پنهان قدیمیست .كهآنرا نشانه ای نیست . ما آن  را  از تو دور كردیم . با دور كردن آن ، ده بیماریاز تو دور شد  ؛ كه  برخی از آنها را تو خوب میشناختی و برخی دیگر ،با گذشت زمان به سراغ تو می آمد .

اكنون  برو  وخدای سبحان و رحیم را  همواره برای هدایت ورستگاری خودت یاد كن  و بخاطر داشتهباش  كه  هر نیّت و عمل نیك تو  دست كم  دو تا  ده برابر می شود . آری ،  بخاطر خودت با خدای خودت تجارت كن تا بجز  سودفراوان بهره ای نبری .

بغض ،گلوی مرد را گرفته بود و نمی توانست حرفی بزند . با سرش از آنان  تشكركرد و درحالیكه چشمان گریان خود را با دستش پنهان كرده بود ،آنان را تَرك كرد و رفت .  

  سه شنبه   31 / 3 / 1384


معلّم جوان

   

         معلمجوانی كه تازه دانشكدة  تربیت معلم را پشتسر گذاشته بود  در اولین روز كارش برایتدریس تاریخ و جغرافی  وارد كلاس شد . مثلهمیشه كلاس پر از همهمه بود  و سروصدا .معلم بی آنكه چیزی بگوید پشت میزش نشست و یكی یكی همة شاگردان را خریدارانه  براندازكرد . گویی در میان شاگردان  دنبال چیزی می گشت !   مدتیگذشت ، دیگر كسی وارد كلاس نمی شد ،  امابی نظمی و سروصدا  همچنان  ادامه داشت . معلم جوان  آرام جلوی تختة سیاه ایستاد و با تبسمیكه  بر لب داشت گفت :

هر وقتاحوالپرسی و  خوش و بِشتان تمام شد بگوئیدتا درس را شروع كنیم .

ناگهانكلاس از سروصدا افتاد . شاگردان باتعجب یك نگاهی به معلم انداختند و یك نگاهی بهیكدیگر !   یكی از شاگردان كه از همه بلندتر و درشت اندامتربود گفت :

آقامعلم ببخشیدا . . .  !  ما فكر كردیم شما هم از خودمونید . راستش ما بااین بغل ریش و سبیل ،  بچه ها بیشتر بجایمعلم قبولمون دارن . . .  مگه نه بچهها  ! ؟

كلاسفقط می خندید !  عده ای پنهان و عده ایراحت و آشكار .

معلمجوان بی آنكه تبسم از لبش برداشته شود گفت :

این ازآرزوهای  بزرگ من است كه من هم از شما باشم.  و اما در بارة جوانی :

"عده ای بایدخیلی پیر وكارآزمودهباشند تا بتوانند جوان بمانند

و عده ای دیگر  از شدِت جوانی پیـــــر و فرسوده می شوند ."

شاگردیبه طعنه گفت : آقا شما معلم فلسفه هستید !

شاگرددیگری پرید وسط حرف و گفت :  نه بابا . .   معلم اخلاقه !

معلمجوان بی آنكه تغییری در چهره اش  دیده شودبا همان متانت گفت :

بندهبرای تدریس تاریخ و جغرافی خدمتتان رسیده ام ولی هیچ درسی ، جدا از فلسفه و اخلاق نیست -  یعنی خداكند كه نشود ،  ولی اگر درسی از فلسفه و اخلاق جدا شد  می دانید چه می شود ؟ می دانید چه اتفاقی در كلِ كُرة زمین می افتد ؟!

بچه هاگفتند : نه .  .  .  !  چی میشه ! ؟

معلمجوان با همان آهنگ چهر ه اش -  با تبسم گفت:

همین میشود كه می بینید .  همه به جان یكدیگر میافتند .  هركسی به شكلی ، با هر وسیله وامكاناتی كه دارند .  از زبان و مشت و لگدگرفته تا سلاحهای اتمی و شیمیایی و غیره !  برای همین است كه خاتم همة پیامبران فرمود ؛ من برای رشد و شكوفایی وپاكیزگی اخلاق نزد شما فرستاده شدم . حال چه اخلاق فردی باشد چه اخلاق اجتماعی .چه اخلاق علمی باشد چه اخلاق دینی .  باوركنید حتی اخلاق ،  شكل كُرة زمین وجغرافیای زمین را هم  تغییر می دهد .

یكی ازشاگردان گفت :  ای بابا .  .  .  !  آقمعلم ، دیگه خالی بندی نكنید !  اخلاق چهربطی داره به كوه  و دره  و فلات و قاره و  كویر و جلگه ها و سرزمینهای حاصلخیز و شرایط جُویو آب و هوا  و اینجور چیزها  . . .  ؟! ؟

دیگریخندة بلندی كرد و گفت :  نگفتیم آقا ازخودمونیــــد !

معلم جوان گفت : اگر من حاكم شهر و دیاری باشم  و از روی خودخواهی و طمع  و دشمنی كه با شهر و مردم شما دارم ، مسیر تنهارودخانه ای كه از شهر و دیار من به شهر شما می آید تغییر دهم و یا آن را سد یاآلوده كنم و شما هم توان مقابله با من را نداشته باشید و این دشمنی سالها به طولبیانجامد  ، آیا تمام آبادیهایی كه در مسیراین رود به سرزمینهای حاصلخیز تبدیل شده بودند ، به منطقة خشك  و بی مصرف تبدیل نمی شوند ؟    یا مثلهمین عصر و زمان خودمان  اگر به دلیلنادانی و سود جوئی و رفتارهای  نادرست ،فاضلابهای خانگی و شهری و صنعتی را  واردچرخة آبهای طبیعی كنیم به گونه ای كه زندگی خودمان و تمام  موجودات آبزی و غیره  را به خطر بیاندازیم  و حتی با كمبود آب آشامیدنی  روبرو  شویم و مجبور شویم كه آبهای قنا ت و چشمه ها رااز كیلومترها راه دور و نزدیك  درون بطریبریزیم و آن را با قیمت های  بالا بهخودمان بفروشیم  ، آیا همة اینها محصولاخلاق فردی و اجتماعی و  علمی و دینی مانیست ؟ !  وقتی نبود دانش و اخلاق علمی سببغلظت دود كارخانه ها شود بگونه ای كه آسمان پرستارة شهرمان را به آسمان تك ستارهتبدیل كنند  و سبب كاهش وتغییر بارشهایآسمانی شود ، آیا اینها شرایط آب و هوای كُرة زمین را تغییر نمی دهد . . .  ؟ !

كلاس از سروصدا و خنده افتاده بود . معلم ادامه داد :

حالا اگر خودتان سر نخِ این فلسفه و اخلاق را بگیرید و ادامهدهید  خواهید دید كه چگونه این اخلاقیاتحتی به شكل فیزیكی و قد و قامت و طول عمر و حتی سلولهای  DNA  ما انسانها و سایر جانداران  تأثیر می گذارد !

معلم جوان از اینكه كلاس درسش ساكت و آرام شده بود  -  بیآنكه فرمان سكوت داده باشد ، از این پیروزی خوشحال و راضی بود . بنابراین خودشسكوت را شكست و گفت : خوب بچه ها  حالا شمابگوئید رابطة شما با درس تاریخ و جغرافی چگونه است ؟

دوباره  همه با هم شروعكردند و همهمه ایجاد شد .

یكی می گفت :  آه  نگوئید كه من از هر دوی آنها متنفرم .

دیگری می گفت : آقا تاریخ خوبه - حالت قصه داره  ، میشه فهمید اما این جغرافی  پدر مارو  درآورده !

یكی دیگر كه صدایش از همه بلندتر بود فریاد میزد : آقا . . .تاریخ و جغرافی خیلی خوبه  ای كاش بجایفیزیك و شیمی و ریاضی هم تاریخ و جغرافی درس می دادند .

در حالیكه هركس چیزی میگفت ؛  یكی از شاگردان كه  معلوم  بود  بچهها  از او حسابمی برند ، بلند شد و با توپ و تَشَر گفت :

چه خَبره كلاس رو گذاشتید رو سرتون وحراجش كردید !

بعد یقة پیراهنش را صاف كرد و بادی توی گلوش انداخت و گفت :

راستش حرف من ، درد دل همة بچه های این كلاس هم هست . به نظر منبیشتر  این درس تاریخ و جغرافی بیخود است وجز مزاحمت و  دردسر ، هنر دیگری ندارد .اصلاً به ما چه ربطی داره كه فلان رود  درفلان كشور از كدامین كوه سرچشمه میگیرد ! جمعیت فلان كشور چقدر است ! بیشترشانجوان هستند یا پیر ! مرد هستند یا زن ! آتشفشانهای فلان قاره كدام است - آنها رانام ببرید !  كدامیك فعال است  كدامیك خاموش .   آقا باوركنید بیشتر این اسامی آنقدر عجیب و غریب است  كه به سختی می شود آنها را تلفظ كرد ، چه رسدبه اینكه به خاطر هم  بسپاریم !  آنهم بدون اینكه یك ذره  در زندگی آدم نقش داشته باشد .  اصلاً به ما چه ربطی داره كه سرسلسلة  فلان حكومت كی بود و ته سلسلة آن چگونه منقرض شد. راستش آقا معلم ، ما فقط فهمیدیم كه در حكومتهای قدیم هرحكومتی با یك جنگی رویكار می آمد و با یك لشگر كشی دیگر هم بركنار می شد . ودر زمان جدید  با یك انقلاب و یا كودتا  ظهور می كنند و با یك انقلاب وكودتای دیگر همتبدیل می شوند .

آقا  ؛  جا . . . ن  بچه تون یه  نگاه  بهما بندازید . از بس این چیزها را  به  زور به خورد ما دادند ، شدیم  شبیه بادمجان دلمه ای -  سیاه وكوتاه  و خپل !

بچه ها می خندیدند كه بغل دستی اش گفت :

راست میگه آقا ، فقط یه كلاه سبز دسته دار كم داره  !

كلاس می خندید كه معلم گفت :

شما هم به  جا . . .ن  بچه تون كمی ساكت باشید تا حرف مرابشنوید .  من همة حرفهای شما را خوب شنیدم .در برخی موارد حق با شماست و در برخی موارد خیر .  و ابداً  هم  قصدندارم در این مورد قضاوتی كنم یا  حكمیبدهم . اما  من می خواهم همین امروز مشكلشما با خودم را حل كنم  و تك تك ِ شما رااز نگرانی  بیهوده ای كه مثل سرطان  به جانتان افتاده است  نجات بدهم .

بار دیگر كلاس یك پارچه ساكت شده بود  و شاگردان با چشمانی گِرد شده و ابروهایی بالاافتاده -  كنجكاوانه  به معلم  خیره شده بودند !

 معلم یك برگ كاغذ و یكقلم از كیفش بیرون آورد  و به اولین شاگردداد  و گفت :

هركسی به ترتیب نام خودش را بر روی این كاغذ بنویسد و هر نمرة  قبولی كه خودش   می خواهد جلوی آن بنویسد . من بهشما  قول میدهم حتی یك نمره  هم كمتر از آنچه كه شما می خواهید به شما ندهم .این برگه ، فهرست قبول شدگان درس من خواهد بود .

شاگردان گفتند : آقا شوخی می كنید ؟  مارو دست انداختید ؟ !

معلم كه تا آن لحظه تبسم از لبش دور نشده بود  ، ناراحت شد و گفت :

من هیچوقت جدی تر  ازالان  نبوده ام  شما هم  هرچه سریعتر این برگه را  پركنید و به من بدهید .

اولین شاگرد با خنده و ناباوری نام خودش را بر روی آن نوشت و روبروی آن یك بیست بزرگ گذاشت . دومیهمینطور  .  سومی بیست . چهارمی بیست . پنجمین نفر  پانزده . . . .

یكی از شاگردان برگه را گرفت و گفت :

 آقا ؛  ما دو سال پیش به زورِ  بكسو بات این درسهارو گذروندیم  ،  سالگذشته هم با استفاده از تبصره و تك ماده قبول شدیم ، امسال هم طمع نداریم . اگریكدوازدة  ناقابل به ما بدهید خیلی خیلیآقایی كردید . بعد یك نمرة دوازده به خودش داد و جلوی آن را امضا كرد !  در پایان معلم برگه را از بچه ها گرفت  و نگاه دقیقی به نمرات انداخت و گفت :  خوب ؛  مطمئن باشید این نمرة قبولیپایان سال شماست . اما چهار شرط دارد .

اول اینكه ، این قول و قرارِ ما از چهارچوب  این كلاس  بیرون نرود .

دوم اینكه ، در كلاسِ من غیبت نداشته باشید . البته اگر به ناچارغیبتی هم پیش آمد قضاوت آنرا به خود كلاس واگذار می كنم .

سوم اینكه ، در كلاس من به درس توجه داشته باشید . كه البته توجهداشتن و نداشتن آنرا هم  به خود كلاسواگذار می كنم تا رأی نهایی را صادر كند .

و اما چهارمین  و مهمترینشرط  !   اگرهمین الآن  خودكار مرا به من برنگردانید منهم این ورقه را پاره می كنم و قرارداد كلاً  كَن لَم یُكُن  تلقی می شود .  و آن وقت اگر كسی بتواند یك نمرة دو رقمی از منبگیرد  نامش درهمین كتاب تاریختان ثبت میشود .

بچه های كلاس می خندیدند و می گفتند : كی خودكار آقا رو  برداشته !  ببینیدتو جیب - كدامتون افتاده كه یكی از شاگردان خودكار  را برگرداند و گفت :  بیا آقا نخواستیم . مثلاً خواستیم یك یادگاریاز شما داشته باشیم .

معلم جوان با همان تبسم گفت : به قول خودتان  خوب است كه من هم از خودتان هستم  وگرنه  هركس دیگری كه بخواهد به  این كلاس بیاید  باید با  زِره و كُلاه خُود  وارد شود !

وقتی كلاس اندكی از خنده افتاد یكی از شاگردان پرسید :   ببخشیدآقا ،  اگر شما به قولتان عمل نكردید  چی ! ؟

معلم گفت : مگراینكه از این دنیا بروم  یا به زور از كلاس شما  اخراجم كنند . یا به كسی قول نمیدهم  یا تمام جوانب آن را در نظر می گیرم و بعد حرفمیزنم . ولی خوب شما هم درست می گوئید . برای اجرای یك  قرارداد  ضمانت و التزامی لازم است . خود شما چه پیشنهادیمی دهید ؟

بچه ها همگی سكوت كردند . چیزی  به نظرشان  نرسید ! اندكی بعد  معلم كنار پنجرة كلاسرفت و گفت :  آن خودروی سفیدگوشة حیاطمدرسه را می بینید ؟

همگی بلند شدند و َسُرك كشیدند !

معلم گفت : آن را چند هفتة پیش خریدم . هنوز نیمی از پولش رابدهكارم . اگر من قول و قرار خودم را نقض كردم به شما این اجازه و حق را میدهم كههر بلایی دوست دارید سرآن بیاورید . اما نه در حیاط مدرسه - آن راجای خلوتی ببرید و همچون موریانه به جان آن بیافتید .  قبوله . . . ؟ !

همة كلاس خنده كنان  فریاد میزدند كه :  قبوله . . . قبوله . . .  !

چند هفته ای گذشت . یك روز مدیر دبیرستان ، معلم جوان را بهدفترش احضار كرد و پس از كلّی مقدمه چینی ،كه بنده بیش از بیست و چند سال سابقةخدمت دارم  و از پایة اول ابتدایی كارم راشروع كردم تا به اینجا رسیدم  . حتی همةمطالب روانشناسی و اصول تدریس را كه در دانشكده به ما آموخته بودند همه رابكاربستم  ولی هیچكدام نتیجة لازم را نداد . اكنون بسیار متأسفم كه می بینم  شما  دقیقاً  پایتانرا جای پای خطاهای گذشتة  من گذاشته اید !

 معلم جوان با همان آرامشو تبسم  همیشگی خود گفت : آیا از من خطاییسرزده است ؟

مدیر گفت : خودتان بهتر می دانید . شنیده ام كه به شاگردانكلاستان  قول نمره  داده اید !

ولی این را بدانید  بنده  شخصاً حتی برای كم و زیاد شدن  نیم نمره هم  ،  نظارتو دقت دارم !   بهتر است در روش خودتانتأمل و تجدید نظر كنید .


یك لحظه ،  یك خاطره ، یك تجربه

                         ساعتدروغگو 

 

                   امروزپنجشنبه پانزدهم بهمن یكهزارو سیصد و هشتادو سه شمسی است . ستوده - دختر كوچكترمبه اتاق رفته بود و صدای ساعت سخنگو را درآورده بود . ساعتی كه دایی مجتبی برای بچهها خریده بود . هر بار كه بر سر ساعت زده می شد ، ساعت باصدایی نه زمان رااعلام می كرد .

ستوده چند بار پشت سر هم صدای ساعت را در آورده بود . مادر كه درآشپزخانه مشغول تهیة نهار بود با صدای بلند گفت :

بچه جون نكن ، ساعت خراب میشه !

ستوده هم با صدایی بلندتر و با ناراحتی جواب داد  :

آخه این ساعته دروغ میگه !

مادر به واسطه بازیگوشی بچه و مشغله خود پیام ستوده را پیگیرینكرد .

من كه در اتاقی دیگر مشغول نوشتن بودم ، ابتدا تصور كردم چون وقتنهار است شاید گرسنه باشد . او را صدا زدم و گفتم :

بابا جون گرسنه ای ؟  باسر اشاره كرد ، بله  .

گفتم : چیزی میخوری برات بیارم ؟   گفت : نه

با خنده گفتم : شكلات می خوای ؟ با بی حوصلگی جواب داد  نه .

گفتم چیزی كه میخوای توخونه داریم ؟ 

دوباره با سر اشاره كرد نه !

سپس بی آنكه چیزی بگوید از پیش من رفت  .

ساعتی كه او به صدا درآورده بود 52 : 11  را اعلام كرده بود  و من مطمئن بودم او چیزی می خواست كه من نتوانسته بودم بفهمم. 

چیزی از ساعت دوازده  نگذشته بود كه یگانه -  خواهر بزرگتر از مدرسه برگشت . ستوده با سرعت رفت و در را باز كرد و از همانابتدا سرگرم ارتباط و بازی شدند . بگونه ای كه موقع ناهار نیز به سختی بر سر میز ناهارحاضر شدند .

آری  ، ساعت سخنگو  زمان  00:12    مورد نظر ستوده را كه وقت آمدنخواهرش بود اعلام نمی كرد و چون نزدیكی 52 : 11 را با 00: 12 نمیدانست ، ساعتدروغگو شده بود .


آخرین لحظه عُمر فرعون

 

     هنگامی كه موسی كلیم الله آن فرستادة پاك خداوند حكیم با تمامی یاران خودبه قصد دوری از  ظلم و ستم فرعون ،  ترك شهر و دیار خود كردند و به ساحل رود نیل رسیدند. از پشت سر ، لشگرفرعون با غرور و شادی می تاختند تا جان تمامی بنی اسرائیل را یك به یك با تیغ تیزو بران خود آشنا كنند و نسل آنان را از روی گسترة زمین محو و نابود كنند و از روبرو  رود نیل راهآنان را چون دیواری  سد كرده بود .

بنی اسرائیلِ به ظاهر تنها و درمانده باچشمانی نگران ، گاه نگاهی به پشت سر خود می انداختند و گاهی به پیش رو ! همةچشمهای بنی اسرائیل به موسی دوخته شده بود و چشم موسی -  آنبندة از آب گرفته شده به خدا وند عزیز دوخته بود . چیزی نمانده بود كه لشگریانفرعون به آنان برسند  كه در لازمترین زمانو با حسابی عظیم وحی آمد :

یا موسی عصایت را به آب رودخانه بزن وبه نام خداوند و به سلامت با یاران خود از آن عبور كن ! موسی ( ع ) چنین كرد ،  ناگهان رود نیل به پهنای كشتی نوح از هم شكافتو دیواره های آن  از دو طرف هریك چون كوهی عظیم بر سر شان سایه افكند .

سپاهیان فرعون لحظه ای درنگ كردند .مشاوران فرعون گفتند :

تاآنان در میان رود هستند ما نیز در امانیم . تا فرصت از دست نرفته استبتازیم و همة آنها را نابود كنیم .

هنگامیكه سپاهیان فرعون وارد  رود شدند ،  دیوار عظیم رود بر سر آنانخراب شد . آب همة سپاهیان فرعون را چون پركاهی در خود می پیچید . رود نیل  لحظه ایفرعون را  بر بلندای موج خود سوار كرد و برقلة موج نشاند تا نجات بنی اسرائیل و نابودی سپاهیان خود را ببیند !  و ناگهان او را در میان خود فرو پیچید .  همینكه آب تا بالای گردن فرعون رسید

و مرگ از هر طرف او را احاطه كرد. فرعون نفسی كشید و گفت :

من ایمان آوردم كه هیچ خدایی جز خدای بنیاسرائیل وجود ندارد و من از مسلمین هستم! در گوش فرعون ندایی رسید كه :  الآن ! درحالیكه قبل از این سخن از مفسدان بودی ( 1 )  !اكنون كه هیچ راه گریز و فرصتی برایت باقی نمانده است پشیمان می شوی ! ؟

فرعون نفس دوم  را كشید كه چیزی بگوید  كه آب راه سخن او را بست .  پیكر بی اختیار فرعون به سمتی می رفت كه از پیش،  فرمانش صادر شده بود .

فرعون در آب غوطه ور بود . درحالیكه هنوز ثانیه ای ذهنش فعال بود از خود می پرسید ، یعنی دیگر هیچ فرصتی برایمباقی نمانده است  ! ؟  هیچ فرصتی به من داده نمی شود ! ؟  آیا همه چیز تمام شد ؟

رود نیل كه از سخنگاه او آگاه بود وافكار او را می شنید گفت :

ای فرعون آیا به تو كم فرصت داده شد !آیا برای تو یاری كننده ای فرستاده نشد ! آنقدر كه آفریدگار رحیم برای تو و یاران تو یاری كننده فرستاد برایپیامبران خود نفرستاد .

تمام معجزات موسی برای تو و همپیمانانتو بود . دوستان و یاران خداوند عزیز نیازی به این معجزات ندارند . حتی من هم می دانمكه اگر الآن نجات یابی ، همین كه بر ساحل نجات بایستی  همه چیز را فراموش می كنی و پس میزنی و حتیبیشتر از گذشته ادعای خدایی و برتری جویی می كنی !  در عقل و نگاه تو هیچ بهبودی حاصل نشده است .خداوند عزیز و صاحب ارزشها از عاقبت همة امور آگاه است .  

من بسی گُم كرده راه  را به ساحل نجات رسانده ام و چه بسیار خود گُم كردهرا در خود فرو برده ام . هزارو یك فرشته و یاری كننده  از دور و نزدیك گرداگرد شما می چرخند تا اگر آدمی خطا كرد و راهش را گم كرد ، اورا یاری كنند . اما وقتی تو و  امثال تو نمی خواهید حقیقت را ببینید ، دیگر هیچ چیز چشم شما را باز نمی كند- جزعذابی عظیم !

ای فرعون ؛ روزی  من موسی را در آغوش خودم  ، بر رویهمین رود حفظ كردم تا به دست تو رساندم  .به گونه ای كه حتی مادرش هم نمی توانست اورا در آغوش خود حفظ كند. امروز نیز او را بر روی  همین رود حفظ كردمو تو را در  اعماق خودم -  بر روی همین رود فرو می بلعم ، تاهمة گوشهایی كه می شنوند بدانند كه هیچذره ای خارج از دید و تدبیر  پروردگار عزیزنیست و همه ما در مقابل ارادة  پاك وتوانمند او هیچ هستیم .

ای فرعون ، اگر من و تو از ارادة  پروردگار سبحان و رحیم آفریده شده ای ، كه قطعاً چنین است ؛ پس پاك و بی عیب بوده ایم و اگر باید به سوی اوبرگردیم  كه قطعاً چنین است ؛ پس باید پاك و بی عیب به او ملحق شویم . من از جزئیات تقدیر الهی آگاه نیستم  همینقدر می دانم كه برای تو هم چرخه های پالایشو رستگاری در نظر گرفته شده است. ولی فرعون ؛ این چرخه های عظیم  ، بسیار سخت و عذاب آور است !

ای فرعون آن ایمانی كه تو بر زبان جاریساختی  ، همه از روی ترس و وحشت ِ مرگ ِ توبود ،  نه از روی فهمی كه در عقل توبود  . همینكه این ترس از تو دور شوددوباره طغیان می كنی ! چرا از هامان كه بازوی قدرتمند تو بود یا از قارون كه دارای اموال و گنجینه های فراوان است كمك نمیگیری  ! ؟

رود ادامه داد : خداوند علیم عده ای را  چون سلیمان نبی  آنچنان آرام و راحت از دنیا می برد كه هیچكسحتی جانداران اطراف او از مرگ او با خبر نمی شوند . و عده ای را چنان با وحشت می بردكه همة زمین و زمان باخبر شوند !  و تو راچنان می برد كه آخرین امتهای زمین هم با خبر شوند و از خبر تو پند گیرند . اكنونچنین مقرر فرموده است تا فقط بدن تو را نجات دهیم و  تو را و عمل تورا برای همة چشمهایی كه می بینندو همة گوشهایی كه می شنوند عبرتی قرار دهیم . ( 2 )

آب او را به ساحل رود خانه افكند و با  هو .  .  .    بلند خود فریاد زد  :

نه در زمین و نه در آسمانها  هرگز برتری جویی نكنید . برتری جویی ریشة همةخطاها و گناهان است ، از آن بپرهیزید . حتی ریشة غرور و تكبر و خودخواهی  در برتری طلبی است . همة تبعیض ها و همة نژادپرستی ها و همة جدایی شما از برتری طلبی شماست . اینكه بخواهید بهترین باشید ظلماست ،  نگاه شیطان است . اما اینكه بخواهیداز بهترینها باشید این تمام عزّت شماست و راه بهترینها نیز به شما نشان داده شدهاست .

آب چرخی زد و  موجی شد و برگشت كه برود  كه بسیار آرام و با وقار گفت :

بسیار فرق است اینكه بخواهید بهترینباشید یا جزوی از بهترینها باشید .

لحظه ای بعد امواج خروشان رود در خودفرو نشست  و  آرام و متواضعانه  به راه خود  ادامه داد . در آن سوی رود نیل  موسی و قومش ایستاده بودند و فقط نظاره گرنابودی فرعون و سپاهیانش بودند  كه ازآسمان ندا  آمد :

یا بنی آدم  ،  یابنی اسرائیل  هرگز برتری جویی نكنید . آنكهامروز در پیش چشمان شما نابود شد فرعون بیرون شما بود .  هریك از شما اگر مراقب خواست و اراده  و نفس خود نباشید  آرام آرام  به یك فرعون دیگر تبدیل می شوید.

فرعون نیز روزی همچون شما بود .  پیوسته از گامهای شیطان  و خواسته های خودش پیروی می كرد . او می خواستیگانه قدرتمند زمین باشد و همه تحت فرمان او باشند . . .


مورچة شریف 

 

           در یك شب مهتابی ، شیر سلطان جنگل بلندترین غرش خشمگین خود را برآورد و همة موجوداتجنگل ، زیر تك درخت سرو جنگل  محل تجمع همیشگی خود جمع شدند . آنگاه شیر خطاببه همة موجودات جنگل گفت :

شنیده ام  برخی از شما ،  از دستورات من سرپیچی می كنید و فرمان  مرا  بجا نمی آورید ! و باغرش خشمناك خود گفت :  آیا از من نمی ترسید؟ !

درحالیكه برخی از حیوانات جنگل از ترس به خود می لرزیدند ، تعدادی کك با  پرشهای بسیار بلند خود بر پشت شیر سوار شدند وگفتند :

ای شیرچرا تو باید سلطان جنگل باشی ؟ مگر قدرتبه صدای بلند و پنجه های تیزاست ؟

قدرت بهتوانائیست و ما از تو  تواناتریم . و بیآنكه به شیر اجازه دهند تا حرفی بزند ، شروع كردند به گاز گرفتن بدن شیر . سلطانجنگل از نیش ككها چنان به پیچ و تاب افتاد كه حیوانات اطراف او ، هركدام به گوشهای پناهنده شدند .

شیردائماً با دم خود بر پشت و پهلو می زد تا ككها را از خود دوركند ، اما این كارفایده ای نداشت ، چون ككها آنقدر ریز بودند كهبه راحتی در لابه لای  پشم شیر پنهان میشدند و با خیال آسوده به نیش زدن خود ادامه می دادند .

در اینهنگام زمین زیر پای شیر به صدا درآمد و گفت :

ای شیرخودت را به من بمال  و خاك مرا  بر سر وروی خود بمال . خاك چشم و دهان ككها را پرمی كند و تو را رها می كنند .

شیر نیزچنین كرد . خود را بر  زمین غلتاند و  با پنجه های تیز خود زمین را كند  وخاك را  بر همه جای خود پاشید . چیزی نگذشتكه ككها فرار كردند و رفتند . شیر كه از این نبرد پیروز مندانه خوشحال شده بود گفت:

ای خاكاز تو هم متشكریم  كه  ما را یاری كردی .

زمینگفت : تشكر لازم نیست  فقط این را بدان كه من ، هم از تو و هماز آن ككها قویترم . اگرمن نبودم تو الآن مرده بودی .  پسشایسته است كه من سلطان شما باشم . اگرمن نبودم شما خانه هایتان را كجا می ساختید و غذایتان را از كجا مییافتید ؟ پس من بهترین و تنها سلطان شما هستم .  

شیر قویپنجه كه تازه از َشّر‍ ككها خلاص شده بود ، با چشمانی حیرت زده در این فكر بود كه به زمینچه جوابی بدهد كه ناگهان فریاد باران بلند شد و به زمین گفت :

ای زمین؛ چه شده كه اینقدر مغرور و خود خواه  شدهای !  اگر من نباشم تو چگونه غذای اینموجودات را فراهم می كنی  ؟!  درست است كه ریشه گیاهان در دستان توست اما آبشرا من می دهم . اگر من نباشم  تمام گیاهانو حیوانات پس از چند روز ، همگی  میمیرند و حتی خود تو به خاكی بی مصرف تبدیلخواهی شد .

بارانخواست تا  سیلی فراهم كند و خاكرا درهم بكوبد كه ناگهان ابر گفت :

ایباران اندكی صبركن و به حرف من گوش ده .  آیاتو مرا فراموش كرده ای ؟  آیا تو زادۀ  من نیستی ؟ آیا این من نیستم كه هرجا بخواهم تو را فرود  می آورم ؟ این منم كه گاهی  تو را برروی خاك فرود می آورم  تا موجودات زندهبه حیات خود ادامه دهند و گاهی برروی آب دریا می ریزم ، تا دریا به شوره زاری تبدیل نگردد و موجب خوشحالی موجودات دریایی می شوم . آیا شایسته نیست كه من سلطان باشم  ؟ آیا من از همه شما  قویتر نیستم ؟ !

در اینهنگام  باد گفت : عجب ! ای ابر؛  این منم كه دست تو را میگیرم وبا خودم این سو و آن سو می برم .

دریاگفت :  هیچكس قدر مرا نمی داند . گویی همهچشمانشان را بسته اند تا مرا نبینند ! آیا نمی دانید همه آبادانی از مناست .  حتی باران و  برف و تگرگ از وجود من زنده  می شوند .آیا من از همه شما قدرتمندتر نیستم ؟!

ازآسمان ، ماه تابان و زیبا ، به آرامی گفت: ای زمینیان ؛ اندكی به بالای سرخودبنگرید .

آیا مرامی بینید ؟  می دانید كه من اینجا چه می كنم؟

سپسخطاب به دریا گفت :  ای دریا ؛ تو با همه بزرگی و قدرت خود ، آیامی دانی چگونه تا امروز  زنده مانده ای ؟

دریاگفت :  راستش تاكنون  فكرش را نكرده ام . ولی من همیشه زنده بوده ام  !

ماه گفت:  این منم كه تو را زنده نگه می دارم .  من با كشش خودم  ، تو را هر شب و روز بالا و پائین  می آورم و مد ّو جزر دریا را بوجود میآورم  و دائماً تو را پرتلاطم می كنم تا تو همچون  بِركه  بزرگی به یك  گنداب  عظیمبد بو  تبدیل نشوی  و مایه حیات جانداران روی زمین باشی و زمین را شاداب كنی . شما هم اكنون دراین سیاهی شب درزیر نور من گرد هم آمده اید .  پس من از همه شما  قدرتمندترم .

در اینهنگامه ، صدای گرم و بلند و رسایی گفت :

شما راچه شده  كه اینگونه  به جان یكدیگر افتاده اید !

ماه گفت:  تو دیگر كیستی ؟ خودت را نشان بده .

صدا گفت:  اگرچشمان شما چیزی را ندید ، پسوجود ندارد ! ؟

من ،خورشید روشنی بخش و گرمابخش  شما هستم .اكنون در پشت سرزمین قراردارم . ساعتیطول میكشد تا نزد شما بیایم ، ولی همة حرفهای شما را شنیدم . ای ماه حق نشناس !

تو نورو  روشنایی خود را از من داری . تو در اینتاریكی شب به واسطة نور من جلوه می كنی.تو ماه زیبای كیستی ، اگر من نباشم ! ایتوپ سیاه تاریك ! تو با كشش جاذبه من  و اندكی هم جاذبه زمین ، اینگونه در آسمانایستاده ای .  اگر من نباشم تو  به یك لحظه نابود و غبارمی شوی . این منم  خورشید ، كه در روز  بااشعه نورانی و گرم خودم زمین را گرم  میكنم  و دریا را  بخار می كنم ، ابر می سازم ، باران می سازم .گیاهان از من روزی  می گیرند و رشد میكنند  و شب هنگام با رفتنم ، زمین را سرد می كنم و باد را می سازم تا  ابرها را  جابجا كند و  باران را به جایی  می فرستم كه  نیاز باشد و اندكی از نور خودم را به ماهمیدهم  تا روشنی بخش  راههای تاریك  شما باشد . بودن و نبودن من برای شما  نعمت است و بركت ،  و با همه بخششی كه می كنم هرگز از روشنائیمن كم نمی شود . اكنون شما بگویید ، آیافكر نمی كنید من از همه شما قویترباشم ؟ آیا شایسته نیست كه من سلطان شما باشم وهمه ازمن اطاعت كنید ؟

عدهبسیاری از موجودات ، سخنان خورشید را تأیید كردند .  سر و صدا بلند شد :

-  آری  آری،  حق با خورشید است  . تمام گفته هایش درست است .

در میانهیاهوی موجودات  ، صدای خنده ای  عظیم ،  فضای  زمین و آسمان را  پركرد .

خورشیدبا صدایی  لرزان و ترسان گفت :

كیستاینگونه می خندد ؟  آیا چیز خنده داریشنیده ای  ؟ !

صدا باخنده ادامه داد : آری ، از این خنده دارتر تا كنون  نهشنیده بودم  و نه  دیده بودم !

خورشیدگفت :  كیستی ؟  خودترا یا  نشان بده  یا معرفی كن !

صداهنوز می خندید و در میان خندۀ خود گفت :

 من آنقدر بزرگ هستم كه چشمان تو و زمین و ماه وستارگان  نمی توانند  مرا  ببینند !  

 من كهكشان هستم . همه شما چه كوچك چه بزرگ ، در دستهای من  قرار دارید .

سكوت همهزمین و آسمان را فرا گرفته بود . سپس كهكشان با لحن جدی به خورشید گفت :  من بزرگتر و داغ تر از تو هم در دستهای خود می بینم ، اما آنها هرگز چنین ادعایی ندارند . تو در مقایسه با من آنقدركوچكی كه میلیون ها سال طول می كشد تا  فقطیك دور كامل بر روی مدار من گردش كنی -  مسیریكه بر روی دست من قرار دارد . سپس با صدایی آرامتر و با شك و تردید گفت :

به حسابزمین چیزی حدود  هجده میلیون و دویست وهشتاد هزار سال و به حساب من یك سال طول می كشد كه از نقطه آغاز به  نقطهپایان مدار خود برگردی .  حال خود بگو ، تو قدرتمندتری  یا من ! ؟

خورشیدسكوت كرد . چه بگوید ، حق با اوست .

ناگهانصدایی متین و دلنواز ، سكوت آسمان را شكست .  صدا با آهنگی دلنشین گفت :  ای اهل زمین و آسمان ؛ اكنون كه همه شما خود رامعرفی كردید و توانائی های خود را بیان نمودید ، اجازه بدهید من هم خودم را معرفیكنم . همه شما مرا می شناسید ولی هر گروهی مرا با یك نام صدا میزنید .  من فرشته هستم . من و دیگر ملائك  میلیاردها میلیارد جمعیت فرشتگان را تشكیل میدهیم . هر گروهی از ما بدون هیچ لغزش وانحرافی ، كارمان را با دقت تمام انجام میدهیم . عمر ما فرشتگان نسبت به كسانی كهدر روی زمین زندگی  می كنند بسیار طولانیست. ما به حساب شما زمینیانهر سال یك بار شب هنگام تا سپیده دم  بهزمین می آییم و  روزی هرجنبنده ای را به گونه ای برایش آماده می كنیم كه بتواند با دست خویش و ارادۀ خویش آنرا بردارد . ما مشخص می كنیم كه چه كسی در چه زمانی بدنیا بیاید و در چه زمانیبمیرد . ما مشخص می كنیم كه رودخانه ها طغیان كنند یا نكنند . ما می گوییم كه زمینبار سنگین و داغ خود را  در كدام منطقهجاری كند . هیچ یك از این اموری كه شما آن را حادثه طبیعت می نامید ، خارج از علموآگاهی بوجود نمی آید .  همه آنچه را كهشما حادثه طبیعت می نامید ، از روی علم و حساب دقیق و بدون خطاست . زیرا ما خودمجری و منشی آن هستیم . هریك از ما مشغول یك كار مشخص و دقیق هستیم . البته همةاین كارها نزد شما زمینیان سالی یك بار انجام می شود  ولی نزد ما از یك پلكبرهم زدن هم زودتر انجام می شود . آنچنان سریع كه شما زمانی برای سرعت آن ندارید .آخر حساب روز و ماه و سال شما  براساس گردشماه و زمین به دور خورشید است و حساب مابر اساس گردش آسمان خودمان به دور مدار خویش است . عمر شما جانداران روی زمین ازنگاه ما ، همچون عمر گُل است از نگاه شما . اكنون كه با برخی از كارهای ما آشناشدید ، شاید ما از همه شما داناتر باشیم . در این صورت شایسته باشد كه ازما پیروی كنید .



      INTRODUCTION                  سرآغاز                                                   
 
Piping down the valleyswild,                        شاخة نی بر جادة جنگلی افتاد 

Piping  songs of pleasant glee ,             می نواخت نی زن ازسازی خوش 

On a cloud I saw a child,                                                  بر روی ابركودكی دیدم

So I piped with merry cheer.  ومن با فریاد شادی هایم می نواختم .               

" Piper, pipe that song again ;"            نی زن ،همان آهنگ را می نواخت   

So I piped: he wept to hear.     ومن می نواختم واودرگوشم گریه می كرد
 
"Drop thy pipe, thyhappy pipe;                   قطرات نایتو ، نوای شاد تو بود
 Sing thy songs of happy cheer:!"      
 بخوانترانه هایت را  با فریاد شادی

 So I sang the same again,                         و من دوباره میخواندم ، همان را
 While he wept with joy to hear.   تا وقتی كه او با شادیدرگوشم اشك می ریخت

 
"Piper, sit thee down and write                             
   نی زن مرا  نشاند و نوشت
In a book, that all mayread."            دركتابی ، هرآنچه را كه می شد خواند
So he vanish'd from my sight;         
وآرام  آرام از دیدگان من ناپدید شد ؛
And I pluck'd a hollow reed,         
و من به صدا درمیآوردم این نیِ تهی را
 
And I made a rural pen,                                 
و من می ساختم ،یك قلم حقیقی
And I stain'd the water clear,              
و من می سُفتم  ، زلال آبی اشكهایم را
And I wrote my happy songs        
ومن می نگاشتم ،  ترانه های شادی ام  را
Every child may joy to hear.
هر كودكی می توانداز شنیدنش شاد شود .     

Willam Blake 

متولد: 28  نوامبر 1757 -  لندن

وفات: 12  آگوست  27

                                    ترجمة آزاد :     

                           سرآغاز (نی بی نوا )

                

                  شكست و فتاد شاخه نی  بر جاده جنگلی

                  چنان آواز كرد كه گویی  شكسته دلی

                  بر آفاق و بر بالای ابرها ، دیدم یكی كودكی

                  به خنده چنین گفت كودك ساده دل

                  توانی بسازی ، تو آهنگی از  نای دل

                  نوای شكسته دلی ، سرخ تر از جام می

 

                  پیاپی به گوشم همه آواز بود

                  از آنم نی بی نوا پر از ساز بود

                  ز گوشم یكی پرده ها  باز كرد

                  به چشمان من ، همه چشمه ها باز كرد

 

                  طنین نی  افتادهبر جاده ها

                  شكسته ز چشمم همه خواب ها

                  بریده قلم ، پوچ و خالی ز  نی

                  نوشتند و دادند ، همه رازها

 

                  به شوق دلم این نوای نی ام ساز شد

                  از آن بود كاین نی بی نوا  ، پر از ساز شد

                  چو كودك ، چو باشد دلت با صفا

                  تو خواهی شنیدن  ،صدای نی  بی نوا

 

                  صدای نی  بی نوا ،همه ساز اوست

                  چو گوشم همه جا ، به آوای اوست

                  زبانم  پر از  نام  وآهنگ  اوست

                {چو نی ، گرتهی گشتی از آنچه توست}

                { دگر خود تو نیستی -  همه ساز اوست   }



یک خاطره :
دو دقیقه طواف خانه خدا

مشغول کار بودم که علی آقا _ آبدارچی متین و خنده روی اداره با سینی چای وارد اتاق شد . با اینکه میدانست من چای نمی نوشم ، یک استکان چای را روی میز گذاشت و بی مقدمه گفت :
چرا حج بر ما واجب شده است ؟!
چشمانش را نگاه کردم ، حقیقتا پر از نیاز بود - میخواست بداند .
گفتم می خواهی چقدر بدانی ؟
مانده بود که چه بگوید ! کمی فکر کرد و گفت :
همین که بدانم چرا واجب است کافی ست .
 گفتم وقتی یک عده ای سفری را با هم آغاز میکنند، برای اینکه یکدیگر را گم نکنند ، یک مکان مشخص و یک زمان مشخص را _ یک میعادگاهی را تعیین میکنند تا همواره با هم باشند و یکدیگر را گم نکنند . حج موسم یافتن ماست . موسم پیداکردن خود گم کرده ی ماست . بر ما واجب است که یکی بودن خودمان را دریابیم . خانه خودمان را دریابیم ، بدانیم که خانه خدا خانه ماست و برای رسیدن به این خانه واجب است که بدانیم چه توشه ای فراهم کنیم . سفر حج ، نمایش چگونگی سفر انا لله است تا الیه راجعون.
دوباره چشمانش را نگاه کردم . درحالی که سرش را به حالت تایید و رضا تکان میداد ، بسیار آهسته تشکر کرد و از اتاق خارج شد .
ساعت روی دیوار را نگاه کردم . کلا دو دقیقه از آغاز سخن گذشته بود .
دور از خانه خدا ، دو دقیقه طواف خانه خدا ، از خانه خودمان .
                                           1385

یک خاطره :
دو دقیقه طواف خانه خدا

مشغول کار بودم که علی آقا _ آبدارچی متین و خنده روی اداره با سینی چای وارد اتاق شد . با اینکه میدانست من چای نمی نوشم ، یک استکان چای را روی میز گذاشت و بی مقدمه گفت :
چرا حج بر ما واجب شده است ؟!
چشمانش را نگاه کردم ، حقیقتا پر از نیاز بود - میخواست بداند .
گفتم می خواهی چقدر بدانی ؟
مانده بود که چه بگوید ! کمی فکر کرد و گفت :
همین که بدانم چرا واجب است کافی ست .
 گفتم وقتی یک عده ای سفری را با هم آغاز میکنند، برای اینکه یکدیگر را گم نکنند ، یک مکان و یک زمان مشخص را _ یک میعادگاهی را تعیین میکنند تا پس از اتمام کار های فردی دوباره در آن میعادگاه به هم برسند و  همواره با هم باشند و یکدیگر را گم نکنند . حج موسم یافتن ماست . موسم پیداکردن خود گم کرده ی ماست . بر ما واجب است که یکی بودن خودمان را دریابیم . خانه خودمان را دریابیم ، بدانیم که خانه خدا خانه ماست و برای رسیدن به این خانه واجب است که بدانیم چه توشه ای فراهم کنیم . سفر حج ، نمایش چگونگی سفر انا لله است تا الیه راجعون.
دوباره چشمانش را نگاه کردم . درحالی که سرش را به حالت تایید و رضا تکان میداد ، بسیار آهسته تشکر کرد و از اتاق خارج شد .
ساعت روی دیوار را نگاه کردم . کلا دو دقیقه از آغاز سخن گذشته بود .
دور از خانه خدا ، دو دقیقه طواف خانه خدا ، از خانه خودمان .
                                           1385

آخرین جستجو ها

writalporra rnikserlicher creatatderte سایت جامع دانستنیهای مهم دنیای من قاب بروجرد آموزش قانون جذب iranian kai Fan Club gassabetze دانلود تم پاورپوینت و قالب پاورپوینت